آفتاب مغز آدم را داغ میکرد. خیابان کنار شط خلوت شده بود. آمد و رفت بند میآمد. در میان نخلستانهای آن طرف شط، انگار مهی موج میزد. مهی که با گرد و غبار آمیخته بود. یک کشتی بزرگ که پای ادارهی گمرک لنگر انداخته بود، سوت کشید. سوت خیلی کوتاهی بود که در میان گرمای هوای بعد از ظهر خرمشهر گم شد. انگار دنبالهی آن را قیچی کردند.
یک قایق بزرگ شراعی را بار میزدند. حمالها گونیهای برنج را به دوش میکشیدند و از روی الواری که به جای پل، از لبهی سکو به لبهی قایق بند کرده بودند میگذشتند و از ته قایق، گونیها را روی هم میانباشتند. آب شط پایین رفته بود و پل موقتی باریکی که میبایست از روی آن بگذرند، خیلی سرازیر بود.
باربرها پنج نفر بودند. دو نفر دیگر روی سکو، کیسههای برنج را روی کول آنها میگذاشتند. دو نفر هم بودند که توی قایق گونیها را میگرفتند و در گوشهای ردیف میچیدند. تند کار میکردند. بار زیاد کار بود. شاید تا غروب هم طول میکشید.